از خود بيگانگي Alienation
در
لغت "Alienation" یعنی جدائی چیزی از چیز دیگر. در اصطلاح "از خود
بیگانگی" عبارت است از: چیزی که انسان آن را خلق کرده یا جزء خصایص انسان
است به طریقی از او دور شود، در این حالت با موقعیتی روبرو هستیم که آن را
میتوان بیگانگی نامید.[1]
بهعبارت دیگر؛ از هم گسیختگی بستگیهای متقابل طبیعی میان مردم و نیز بین
مردم و آنچه که تولید میکنند. این مفهوم جایگاه اساسی در نظریه کارل
مارکس دارد، در تئوری مارکس "از خود بیگانگی" برای این رخ میدهد که
سرمایهداری نظام طبقاتی دوگانهای را به ارمغان آورده که در آن، شماری از
سرمایهداران مالکیت فراگرد تولید، فرآوردههای تولیدی و زمان کار کسانی
را که برای آنها کار میکنند، بهدست دارند. در جامعه سرمایهداری،
انسانها بهجای آنکه بهگونه طبیعی برای خودشان تولید کنند، بهصورت
غیرطبیعی برای گروه کوچکی از سرمایهداران تولید میکنند.[2] بنابراین از خود بیگانگی فرایندی است که بهواسطه آن اعضای طبقه کارگر خود را چیزی بیش از کالایی در مجموعه کلی اشیاء نمیبینند.[3]
تاریخچه از خودبیگانگی
اندیشههای
ژاک روسو (Jean Jacques Rousseau: 1712-1778) در رسالهای درباره
نابرابری، نخستین سرچشمه مفهوم از خود بیگانگی میباشد. تصویر زندهای که
او از خوبی طبیعی انسان و فاسد شدنش توسط جامعه به تصویر کشیده است، تأکید
او بر برابریای که طبیعت در میان انسانها برقرار کرده است و آن
نابرابریای که انسانها ایجاد کردهاند و وحشتی که او از تأثیر تباهکننده
جامعه بر طبیعت بشری داشت، همگی اینها در مورد وضع نابهسامان انسان باعث
برانگیختن نظرهای انتقادی شده بود.[4]
کارل
مارکس (Karl Heinrich Marx: 1818-1883)، نیز نخستینبار در خلال مطالعاتش
در مورد آراء هگل به این عقیده برخورد کرده بود. بهطور خاص، مارکس تحت
تأثیر نقد فوئرباخ از عقاید دینی هگل قرار گرفته بود. به نظر فوئرباخ، دین
خصایص و قدرتهای ویژهای مانند بخشندگی و ترحم و دانش و قدرت خلق کردن را
به موجودی برتر، یعنی خدا نسبت میدهد. در حقیقت، فوئرباخ معتقد بود که این
خصلتها کمال خصایص و قدرتهای خود انسان است، خصایصی که از انسان جدا شده
و از او بیگانه شده و به خدایی افسانهای نسبت داده شده است. به نظر مارکس
فرآیند بیگانگی مشابهی در قلمرو کار انسان در نظام سرمایهداری به وقوع
میپیوندد.[5]
مفهوم از خود بیگانگی در اندیشه مارکس
مارکس
تاریخ نوع بشر را جنبهای دوگانه میداند، یعنی از یکسو، تاریخ، نظارت
انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر، تاریخ، از خود بیگانگی هرچه بیشتر انسان
است؛ در نتیجه از خود بیگانگی به وضعی اطلاق میشود که در آن، انسانها
تحت چیرگی نیروهای خودآفریدهشان قرار میگیرند و این نیروها بهعنوان
قدرتهای بیگانه در برابرشان میایستند. این مفهوم در کانون نوشتههای
نخستین مارکس، جای دارد و در نوشتههای بعدیاش نیز البته دیگر نه بهعنوان
یک قضیه فلسفی بلکه بهعنوان یک پدیده اجتماعی، همچنان جای مهمی را بهخود
اختصاص میدهد. به عقیده مارکس، همه نهادهای عمده جامعه سرمایهداری، از
دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خود بیگانگیاند. این جنبههای
از خود بیگانگی، وابسته به یکدیگرند.[6]
مارکس
فرایند از خود بیگانگی را اینگونه توضیح میدهد: هرچه کارگر ثروت بیشتری
تولید میکند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بیشتر میشود، فقیرتر
میگردد. هرچه کارگر کالای بیشتری میآفریند، خود به کالای ارزانتری تبدیل
میشود. به این معنا که محصول کار، در مقابل کارگر بهعنوان چیزی بیگانه و
قدرتی مستقل از تولیدکننده قد علم میکند. محصول کار، کاری است که در شیئی
تجسم یافته، یعنی به مادهای تبدیل شده است. این، نتیجۀ "عینیت یافتن کار"
است. عینیت یافتن، بهصورت از دست دادن شیء، بندگی در برابر آن و تصاحب
محصول به شکل جدایی یا بیگانگی با محصول پدیدار میگردد.[7]
عینیت یافتن بهعنوان از دست دادن شیء تا آن حد است که از کارگر اشیایی
ربوده میشود که نهتنها برای زندگیاش بلکه برای کارش ضروری است. در حقیقت
خود کار به شیء تبدیل میشود که کارگر تنها با تلاش و یا وقفههای بسیار
نامنظم میتواند آن را بهدست آورد. تصاحب شیء به شکل بیگانگی با آن، تا آن
حد است که کارگر هرچه بیشتر اشیا تولید میکند، کمتر صاحب آن میشود و
بیشتر زیر نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار میگیرد. تمام این پیامدها از
این واقعیت ریشه میگیرد که رابطه کارگر با محصول کار خویش، رابطه با شیء
بیگانه است، بر اساس این پیشفرض، هرچه کارگر از خود بیشتر در کار مایه
گذارد، جهان بیگانه اشیایی که میآفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر
میگردد، و زندگی درونیاش تهیتر میگردد و اشیای کمتری از آنِ او
میشوند.[8]
مراحل و انواع بیگانگی کارگران در فرایند کار
به
نظر مارکس جامعه سرمایهداری به دلیل ماهیت ساختاریاش، چهار شکل کلی از
بیگانگی را در کارگران ایجاد میکند، که همه آنها در قلمرو کار میتوانند
یافت شوند:
1) بیگانگی از محصول کار؛
کارگران از کالاهایی که تولید میکنند بیگانه میشوند. محصول کار کارگران،
نه به خودشان، که به سرمایهداران تعلق دارند و ایشان هرکاری بخواهند با
آنها میکنند. یعنی سرمایهداران برای دستیابی به سود، این محصولات را به
فروش میرسانند. کالایی که کارگران تولید میکنند از آنان بیگانه میشود.
آنان محصول تولیدیشان را دریافت نمیکنند، بلکه در عوض دستمزد میگیرند. [9]
2) بیگانگی از فرایند تولید؛
کارگران در نظام سرمایهداری از فرایند تولید بیگانهاند. آنان فعالانه در
تولید شرکت نمیکنند. بهعبارت دیگر، آنان برای رفع نیازهای خود کار
نمیکنند، بلکه برای سرمایهدار کار میکنند. از اینرو کار یکنواخت و
ملالآور کارگران، که آنان را ارضا نمیکند و جز خستگی نتیجهای برایشان به
همراه نمیآورد، از عوامل بیگانگی آنان است.[10]
کار برای کارگر امر بیرونی میشود، یعنی جرئی از طبیعت او بهشمار
نمیآید؛ در نتیجه او خود را با کار راضی نمیبیند، بلکه خود را نفی
میکند. کار برای او اجباری است، فقط ابزاری برای تأمین نیازهای دیگر است.[11]
3) بیگانگی از خود؛
از آنجا که کارگران از فعالیت تولیدی و از کالای تولیدشده بیگانه میشوند،
از خود نیز بیگانه میشوند. کارگران بهدلیل تخصصی شدن کارها نمیتوانند
مهارتهای خود را بهطور کامل افزایش دهند. نتیجه این امر تودهای از
کارگران از خود بیگانه است، چرا که افراد منفرد، امکان اظهار کامل
نظراتشان را ندارند.[12]
وجود نوعی آدمی، ویژگی معنوی او را، به وجودی بیگانه و به ابزاری در خدمت
حیات فردیاش تبدیل میسازد و بدینسان آدمی را از کالبد خود و نیز از
طبیعت خارجی و ذات معنوی او یعنی وجود انسانیاش بیگانه میسازد.[13]
4) بیگانگی از دیگران؛
کارگران در نهایت، از همکاران خود و اجتماع بشری، یعنی از نوع انسان، نیز
بیگانه میشوند. فرض مارکس این بود که انسان اساساً برای دستیابی به آنچه
که در طبیعت برای بقایش لازم است، خواهان و محتاج همکاری با دیگران است، در
نظام سرمایهداری، این همکاری مختل میشود و در واقع، کارگران خود را جدا
از دیگران، یا بدتر از آن، در رقابت با یکدیگر میبینند. انزوا و رقابت در
کارگران، در نظام سرمایهداری موجب میشود آنان از سایر کارگران بیگانه
شوند.[14]
کار بیگانه شده، با بیگانه ساختن آدمی از طبیعت و از خود یعنی از
کارکردهای عملی و فعالیت حیاتیاش،نوع انسان را از آدمی بیگانه میسازد.[15]
بهطور
خلاصه مارکس معتقد بود اقتصاد سیاسی با نادیده گرفتن رابطه مستقیم میان
کارگر و محصولاتش، بیگانگی ذاتی در سرشت کار را پنهان میکند.[16]
نظام سرمایهداری بشر را از بالفعل کردن تمام قابلیتهای بالقوه خود و
جامعه را از اعضایش بیگانه میسازد. در این میان کمونیسم، نظامی است که
پیوند غریزی انسانها با یکدیگر را، که نظام سرمایهداری آن را از میان
برداشته است، مجدداً برقرار میکند.
[1]. گرب، ادوارد جامعهشناسی؛ نابرابری اجتماعی، محمد سیاهپوش و احمدرضا غرویزاد، تهران، معاصر، 1381، چاپ دوم، ص37.
[2]. ریتزر، جورج؛ نظریههای جامعهشناسی در دوران معاصر، محسن ثلاثی، تهران، علمی، چاپ ششم، 1381، ص30.
[3]. کوهن، الوین استنفورد؛ تئوریهای انقلاب، علیرضا طیب، تهران، قومس، 1381، چاپ سوم، ص105.
[4]. کوزر، لوئیس؛ زندگی و اندیشه بزرگان جامعهشناسی، محسن ثلاثی، تهران، علمی، 1380، چاپ نهم، ص110.
[5]. گرب، ادواردج؛ پیشین، ص37.
[6]. کوزر، لوئیس؛ پیشین، ص84.
[7]. مارکس، کارل؛ دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844، حسن مرتضوی، تهران، آگه، 1382، چاپ سوم، ص125.
[8]. همان، ص126.
[9]. دیلینی، تیم؛ نظریههای کلاسیک جامعهشناسی، بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران، نی، 1388، چاپ دوم، ص118.
[10]. همان.
[11]. کوزر، لوئیس و روزنبرگ، برنارد؛ نظریههای بنیادی جامعهشناختی، فرهنگ و ارشاد، تهران، نی، 1383، چاپ دوم، ص404.
[12]. دیلینی، تیم؛ پیشین، ص119.
[13]. مارکس، کارل؛ پیشین، ص134.
[14]. دیلینی، تیم؛ پیشین، ص119.
[15]. مارکس، کارل؛ پیشین، ص133.
[16]. همان، ص128.
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 0:0 توسط میثم جوانمیری
|